پارت 3
با نگاه خیره یشان معذب شدم.
-اگه اجازه بدین از حضورتون مرخص بشم.
میترا بند انگشتم را سفت چسبید. با تعجب نگاهی به دستهای برنزهاش کردم.
-تازه میخواستم با فرزاد آشنات کنم.
چه عجب! بالاخره یکی یادش آمد که پسر خانواده را به من معرفی کند. کمی به اطراف چشم چرخاند و بعد از پیدا نکردن کاکلزریاش لبخند مسخرهای تحویلم داد.
-انشالله سر فرصت. برو پیش جوونا عزیزم می دونم حوصلهات پشیمون سر رفته.
انگشتم را از اسارت دستهای گوشتیاش آزاد کردم و دور دهانم را لمس کردم تا خندهام مشخص نباشد. با اجازهای گفتم و به سمت میز مستطیلی که در گوشه ترین دیوار، نزدیک به راهرو بود رفتم. یکی از صندلیهای فلزی با نشیمنگاه نارنجی را بیرون کشیدم وهم زمان با نشستنم؛ لوسترها هم روشن شد. نفسم را عمیق از س*ی*نهام خارج کردم. تا جای ممکن سرم را پایین انداختم تا با
-ببین مادمازل چه خودش رو می گیره، حالا چی شده که الآن اینجا اومده جای تعجب داره.
گوش هایم را مانند اِلف ها تیز کردم. طوری که حتی صدای خرچ خیار زیر دندانش را هم حس کردم و بویش تا جایی که من نشسته بودم هم پراکنده شد. طرف مقابلش با خونسردی گفت:
-به ماچه؟ شاید به خاطر بابای سرشناسشی که داره کمترجایی آفتابی میشه.
از لحن جواب دادن دوستش عصبی شد و با حرص زیادی که انگار مال بابایش را بالا کشیده ام ادامه داد:
-مگه نمی دونی هشت سال پیش وقتی نامزدش مُرد ازاینرو به اون رو شد.
انگار طرف مقابلش کنجکاو شد و صندلیاش را تکان داد که صدایش روی سرامیک، اعصاب نداشتهام را خط انداخت.
پارت 4
چاقو را بین دستهایم فشردم. برای همین انگشتنما بودن و پچپچهای درگوشی است که سالهاست توی این جمعهای خالهزنکی شرکت نمیکنم.
-میگن پسره تکفرزند و کارش هم عکاسی بوده که اتفاقاً تو شرکت بابای دختره کار میکرده.
-بازم به ماچه؟ چرا زندگی این بنده خدا رو شخم میزنی؟
با دهـ*نپر شروع به حرف زدن کرد که بهسختی توانستم متوجه صحبتهایش شوم.
-شیما جون میخواست برای پسر بزرگش پا پیش بزاره که باوجود حرفهای پشت سرش منصرف شد.
یکی نیست بگوید بیانصاف حرفها از دهـ*ان آدمهایی مثل تو که دنبال سرگرمی هستی نقل میشود و دهـ*انبهدهـ*ان میچرخد، نتیجهی آنهم میشود فراری شدن امثال من که هرکجا پا میگذارند به چشم یکخانه خراب کن به آنها نگاه میکنند.
-نه! همون که دکتر اطفال و خارج از کشور زندگی می کنه؟
-آره، میگن اینقدر مهربونه، آدم از همصحبتیاش لذت می بره. تازه هم ونیز زندگی می کنه.
بااحساس سوزش دستم به خودم آمدم. آخی گفتم و چاقو را داخل پیشدستی گل نقرهای انداختم. دستمالکاغذی را دور انگشت زخمیام پیچیدم. به قطرههای خون ریخته شده به روی حریر سفیدرنگ رومیزی نگاه کردم. قرمزیاش شدید به چشم میآمد. مثل تار مویی در ظرف شیر. دلم هم به خاطر تهمت و غیبتهای دیگران همینقدر سرخ بود.
-شاید اومده خودش رو به فرزاد آویزون کنه. هر چی نباشه اون ها از چیزی خبر ندارن.
دوست خونسردش که حالا دچار تردید شده بود با صدای آرام گفت:
-شاید!
طعم گس را ته حلقم احساس کردم. فکر میکردم با نبودنم همهی این قضاوتها بعد از نه سال از بین میرود؛ اما الآن فهمیدم بازهم زندگی من دستخوش خالهزنکهایی است که برای آنها تفریح و وقت گذراندن و برای من مایهی عذاب است. حتی اسمهایی را که نام میبردند هم به گوشم آشنا نبود چه برسد به شناختن شیما خانم و پسرش. دلم میخواست از جایم بلند شوم و یقهی جفتشان را بگیرم و بگویم شما در حدی نیستید که دربارهی شوهر من حرف بزنید. هیمن همان شوالیه با اسب سفیدی بود که هر دختری آرزوی داشتنش را داشت. کاش بهجای کنکاش کردن زندگیام سعی میکردند خودم را بهتر بشناسند. کاش آن شیرپاکخوردهای که کمر به قتل من بسته، از عذاب کشیدنهای من هم میگفت. از دل عاشقم. از احساس ناب و سوزانم. با سوزش چشمهایم نفس عمیقی کشیدم تا اشکهایم سرازیر نشود.
. سعی کردم به چیزهای خوب فکر کنم تا حواسم را از حرفهایشان پرت کنم. یکتکه سیب دیگر توی دهانم گذاشتم تا بغضم را با آن قورت دهم. تردی سیب مثل قلوهسنگی بود که توی حلقم گیرکرده و نه میتوانم قورتش دهم و نه میتوانم به بیرون تفش کنم. خیره به طرح توتفرنگی روی دستمالکاغذی بودم که با سوزش پشتم کمرم را صاف کردم. به عقب برگشتم، با دیدن آریاناز چشمغرهای به او رفتم. این بشر هیچوقت آدم نمیشد حتی باوجود شوهر داشتنش هنوز هم توی دنیای مجردیاش سیر میکرد. هیچکدام از اخلاقش در شأن یک خانم نبود. با صدای جیغجیغویش سلام کرد و جواب کسلکنندهای هم گرفت.
-دیدمت مثل گربه داشتی روی پنجولهات از کنار دیوار راه میرفتی تا کسی نبیندت.
صندلی را عقب کشید و بیخیال نشست. موهای شرابیرنگ اش من را یاد انگور سیاه میانداخت. به مژههای پرپشتش خیره شدم و گفتم:
-دیگه کلاً ازت قطع امید کردم آدمبشو نیستی.
پا روی پا انداخت و شیرینی میوهای را داخل بشقابش گذاشت.
-سؤالهای سخت نپرس دیگه.
معلوم نیست باز نامزدش را کجا قال گذاشت است که برای خودش سرخوش میگردد. آریاناز تنها دوست صمیمیام بود. از کل زندگیام باخبر بود، چیزی از هم پنهان نداشتیم. یک دختر شر مهربان که هر وقت بخواهی و بتواند میشود روی او حساب کرد. بهقولمعروف از آنهایی که میتوانی با خیال راحت با او تا دل جهنم هم بروی. خانوادهی نامزدش فرهاد، با عمو فریدون اینها نسبت دوری دارند. بیشتر میشود گفت یکطور آشنایی دور، برای همین فرهاد هم آریاناز را همراه خودش آورده است. یکییکی دانههای انگور را داخل دهانش میگذاشت و نجویده قورت میداد.
-خاله مرضیه چطوره؟ از نامزد گرامی چه خبر؟
-مامان خوبه سلام می رسونه. فرهاد هم از داشتن من روزیده بار سجدهی شکر بهجا میاره.
دستهایم را زیر میز روی پاهایم قراردادم. لبهی اضافهی دستمالکاغذی را ریشریش کردم. اگر آری انگشتم را میدید پی به همهچیز میبرد وهمان بحثهای همیشگیاش را شروع میکرد.
-بنده خدا سجده میکنه زودتر آدم بشی. نه اینکه از داشتنت شکر کنه.
با بیخیالی موزی توی دهانش چپاند. از طرز خوردنش لبخندی رو لبم نشست.
-اینم هست.
کاش منم مثل بقیه زندگی عاری از هر غم و غصهای داشتم. بیتوجه به اینکه بقیه چه دربارهام پچپچ میکنند با صدای رسا میخندیدم.
توی جمعها شرکت میکردم و نگران سؤالپیچ شدنم نمیشدم. کاش زودتر این مسخرهبازیها تمام میشد و من هم از این جای خفقانآور خلاص میشدم. عصبانیت مثل خوره بهجانم افتاده بود، ولی برای اینکه آری به چیزی شک نکند سعی کردم فکرم را منحرف کنم.
-حالا این کمرنگ خانتون کجا هست؟
با حرص بهم نگاه کرد.
-کمرنگ اون آراز دختر بازه که از وقتی اومده تو جمع دخترا میپلکه.
با صدای نسبتاً بلند خندیدم.