دیدی وقتی یک چیزی را خیلی میخواهی و برایش خیلی تلاش میکنی اما بدستش نمی اوری از یک جایی به بعد دیگر رهایش میکنی و عطایش را به لقایش میبخشی؟بعد، چند وقت دیگر وقتی دیگر نه عطش خواستنش، نه اشتیاق داشتنش و نه میل اجابتش را داری اتفاق میفتد و انوقت با خودت فکر میکنی (الان)؟؟
حالا؟؟الان زمان اتفاق افتادنش است؟این دیگر چه ضد حالی است که فقط خشم را بالا می اورد نه حسرت را؟
از دوازده سالگی تا نوزده سالگیم هی دنبالش دویدم و زمانی که راهم را کشیدم که برگردم امده و بمن میگوید من یکساله که دوست دختر ندارم.
مثلا عاشق من شده.مثلا زمانی که من از اصرار دست برداشتم وقت کرده من را انالیز کند و بفهمد که من انقدرها هم نخواستنی نیستم.
وارد خانه که کشیدم محسن روی نرده ها نشسته بود و کبریت را در دستش می چرخاند.
-من باید از اینجا برم.
جوابی که نداد به جای رفتن به اتاق به سمتش رفتم و گفتم:خوبی؟
سرش را تکان داد و من فکر کردم شاید ناراحت شده و توی قیافه رفته است.
-اگه از حرفای دوستم ناراحت شدی یا از برخورد من واقعا ببخشید.
شانه اش را بالا انداخت و گفت:عیبی نداره
با دست به صورتش اشاره کردم و گفتم:اما قیافه ت پس چرا اینجوریه؟
دستانش را از هم باز کرد و من هم سرم را تکان دادم و وارد اتاقی که وسایلم بود شدم.من حوصله ی حدس زدن نداشتم دیگر.
کوله ی نیمه بازم را بستم و شالم را روی سرم مرتب کردم و خواستم از اتاق بیرون بروم که جلوی در ظاهر شد
-داری میری؟
سرم را تکان دادم
-کجا میخوای بری؟یعنی قبل از اینکه از خونه بزنی بیرون اینو هم تو ذهنت بررسی کردی که اگه مشکلی با فلانی پیش اومد من اونکار و میکنم؟
-متوجه نمیشم.
کمی سرش را خم کرد و دو دستش را به چارچوب تکیه زد
-میگم یعنی الان میدونی کجا میخوای بری؟یا میخوای راه بیفتی بعد ببینی کجا بری
تنه ای زدم و از کنارش رد شدم و گفتم:حلش میکنم خودم
مشغول پوشیدن کفش هایم شدم که گفت:والا جای تو تو شورای حل اختلافه تو اینجا چیکا میکنی؟هرچی میشه تو خودت میخوای حلش کنی
-مسخره نکن
دوباره جلویم ایستاد و گفت:شوخی بود حالا عصبانیتت از اونا رو چرا داری سر من خالی میکنی؟
طلبکارانه گفتم:تو توی قیافه ای
-من فقط سر در نمیارم
کوله ام را روی دوشم محکم کردم و گفتم:چیو سر در نمیاری؟محسن من استانه تحمل ندارم خب؟ کوچکترین محرکی منو بهم میریزه مودم میاد پایین، وقتی تو خونه ت برام قیافه میگیری من معذب میشم حس بد میگیرم، وقتی میگم میخوام برم و تو اون کله ی لعنتیتو تکون میدی با بی تفاوت ترین حالت ممکن که انگار هیچ فرقی برات نداره من حس بد میگیرم، دوباره همه ی اون حسایی که من ذره ای اهمیت برا کسی ندارم فعال میشه.
-باشه ببخشید
گفت و دست هایش را بالا برد. دم عمیقی گرفتم و در کسری از ثانیه بیرونش دادم.
تکنیک تنفس چرا روی من جواب نمیداد؟
-همونقد که تو دوس نداری وقتی میگی من دارم میرم بی تفاوتی ببینی، منم نمیخوام وقتی نگران اینجا نشستم راحت بیای بگی من باید برم.
پوزخندی زدم و گفتم:تو واکنشِ قبل از عملی.
-ها؟
سرم را تکان دادم و گفتم:هیچی، گفتم (باید برم) نگفتم (میخوام برم) این دو تا باهم فرق داره، اولی اجباره دومی اختیار.
سرفه ای کرد و گفت: اونا لوت نمیدن.
-فک میکنن به نفعمه، پیمانم نگه مینو میگه.
-حالا یه فکری راجع بش میکنیم فعلا بمون اگه برگشتن من ازت محافظت میکنم.
یک دستم را روی صورتم گذاشتم و گفتم:اینجا هم که شبیه قلعه ست ووووو
زد زیر خنده و گفت: زیاد کارتون میدیدی نه؟ حالا چی هستی تو؟
با خنده توضیح دادم: فقط یه پرنسس تو قلعه بود که باید نجات پیدا میکرد.
چپ چپ نگاهم کردم و گفت:اون غول سبزه ؟
از خنده ریسه رفتم و تایید کردم:شرک
کوله ام را از دستم کشید و گفت: خیلی هم ممنون.
تمام آن روز را با هم حرف زدیم و خاطره تعریف کردیم و خندیدیم و در اخر تنها چیزی که هم چنان ناگفته ماند در مورد خانواده اش بود. هنوز حتی یک کلمه هم نگفته بود و من هم از ان ادم ها نبودم که بخواهم بگویم خب راجع به خانواده ت بگو، من اگر کسی در مورد موضوعی حرف نمیزد من هم راجع بش نمیپرسیدم.
شب مشغول تماشای تلویزیون بودیم و صدای وزش باد مثل شب قبل انقدر شدید بود که صدای تلویزیون واضح به گوش نمیرسید.
-یکم صداشو میبری بالا؟
پاهای دراز شده اش را روی هم انداخت و گفت:صنم تو یک سانت و نیم به تلویزیون نزدیکتری
به پاهایش اشاره کردم و گفتم:پایی هم بخوایم حساب کنیم تو یک سانت و نیم با تلویزیون فاصله داری
-پایی چیه؟ ما کل بدنی حساب میکنیم،تو نزدیکتری.
قبل از اینکه حرفی بزنم صدای بسته شدن در باعث شد ترسیده از جایم بلند شوم و بگویم:شنیدی محسن؟
با بیخیالی جواب داد:چیزی نبود صدای باده.
-صدای باد؟؟ واضح صدای باز و بسته شدن در اومد.
دستش را در هوا تکان داد و گفت:هیچی نیس بی بگی بشین.
با استرس بیشتری طول و عرض اتاق را طی کردم و گوش تیز کردم که صدای پچ پچ هم خیلی نامحسوس و غیر واضح به گوش می رسید
-صدای آدم میاد؟ من دیشب با ترس تو اینجوری برخورد کردم؟
-برو بابا رفتی گرفتی خوابیدی.
نزدیکش شدم و گفتم:محسن بخدا صدای پا میاد، یکی داره به اتاق نزدیک میشه.
اعتنایی که نکرد پارچ استیل روی طاقچه را برداشتم و پشت در ایستادم.
دو صدای مختلف از پشت در می امد، هم زنانه و هم مردانه.
در که باز شد بدون اینکه مغزم به اعصاب چشمم فرمان دقت بدهد به دستم فرمان حرکت داد و من با صدای بلند و قدرت تمام پارچ نیمه پر را بالا بردم و محکم کوبیدم.
حالا؟؟الان زمان اتفاق افتادنش است؟این دیگر چه ضد حالی است که فقط خشم را بالا می اورد نه حسرت را؟
از دوازده سالگی تا نوزده سالگیم هی دنبالش دویدم و زمانی که راهم را کشیدم که برگردم امده و بمن میگوید من یکساله که دوست دختر ندارم.
مثلا عاشق من شده.مثلا زمانی که من از اصرار دست برداشتم وقت کرده من را انالیز کند و بفهمد که من انقدرها هم نخواستنی نیستم.
وارد خانه که کشیدم محسن روی نرده ها نشسته بود و کبریت را در دستش می چرخاند.
-من باید از اینجا برم.
جوابی که نداد به جای رفتن به اتاق به سمتش رفتم و گفتم:خوبی؟
سرش را تکان داد و من فکر کردم شاید ناراحت شده و توی قیافه رفته است.
-اگه از حرفای دوستم ناراحت شدی یا از برخورد من واقعا ببخشید.
شانه اش را بالا انداخت و گفت:عیبی نداره
با دست به صورتش اشاره کردم و گفتم:اما قیافه ت پس چرا اینجوریه؟
دستانش را از هم باز کرد و من هم سرم را تکان دادم و وارد اتاقی که وسایلم بود شدم.من حوصله ی حدس زدن نداشتم دیگر.
کوله ی نیمه بازم را بستم و شالم را روی سرم مرتب کردم و خواستم از اتاق بیرون بروم که جلوی در ظاهر شد
-داری میری؟
سرم را تکان دادم
-کجا میخوای بری؟یعنی قبل از اینکه از خونه بزنی بیرون اینو هم تو ذهنت بررسی کردی که اگه مشکلی با فلانی پیش اومد من اونکار و میکنم؟
-متوجه نمیشم.
کمی سرش را خم کرد و دو دستش را به چارچوب تکیه زد
-میگم یعنی الان میدونی کجا میخوای بری؟یا میخوای راه بیفتی بعد ببینی کجا بری
تنه ای زدم و از کنارش رد شدم و گفتم:حلش میکنم خودم
مشغول پوشیدن کفش هایم شدم که گفت:والا جای تو تو شورای حل اختلافه تو اینجا چیکا میکنی؟هرچی میشه تو خودت میخوای حلش کنی
-مسخره نکن
دوباره جلویم ایستاد و گفت:شوخی بود حالا عصبانیتت از اونا رو چرا داری سر من خالی میکنی؟
طلبکارانه گفتم:تو توی قیافه ای
-من فقط سر در نمیارم
کوله ام را روی دوشم محکم کردم و گفتم:چیو سر در نمیاری؟محسن من استانه تحمل ندارم خب؟ کوچکترین محرکی منو بهم میریزه مودم میاد پایین، وقتی تو خونه ت برام قیافه میگیری من معذب میشم حس بد میگیرم، وقتی میگم میخوام برم و تو اون کله ی لعنتیتو تکون میدی با بی تفاوت ترین حالت ممکن که انگار هیچ فرقی برات نداره من حس بد میگیرم، دوباره همه ی اون حسایی که من ذره ای اهمیت برا کسی ندارم فعال میشه.
-باشه ببخشید
گفت و دست هایش را بالا برد. دم عمیقی گرفتم و در کسری از ثانیه بیرونش دادم.
تکنیک تنفس چرا روی من جواب نمیداد؟
-همونقد که تو دوس نداری وقتی میگی من دارم میرم بی تفاوتی ببینی، منم نمیخوام وقتی نگران اینجا نشستم راحت بیای بگی من باید برم.
پوزخندی زدم و گفتم:تو واکنشِ قبل از عملی.
-ها؟
سرم را تکان دادم و گفتم:هیچی، گفتم (باید برم) نگفتم (میخوام برم) این دو تا باهم فرق داره، اولی اجباره دومی اختیار.
سرفه ای کرد و گفت: اونا لوت نمیدن.
-فک میکنن به نفعمه، پیمانم نگه مینو میگه.
-حالا یه فکری راجع بش میکنیم فعلا بمون اگه برگشتن من ازت محافظت میکنم.
یک دستم را روی صورتم گذاشتم و گفتم:اینجا هم که شبیه قلعه ست ووووو
زد زیر خنده و گفت: زیاد کارتون میدیدی نه؟ حالا چی هستی تو؟
با خنده توضیح دادم: فقط یه پرنسس تو قلعه بود که باید نجات پیدا میکرد.
چپ چپ نگاهم کردم و گفت:اون غول سبزه ؟
از خنده ریسه رفتم و تایید کردم:شرک
کوله ام را از دستم کشید و گفت: خیلی هم ممنون.
تمام آن روز را با هم حرف زدیم و خاطره تعریف کردیم و خندیدیم و در اخر تنها چیزی که هم چنان ناگفته ماند در مورد خانواده اش بود. هنوز حتی یک کلمه هم نگفته بود و من هم از ان ادم ها نبودم که بخواهم بگویم خب راجع به خانواده ت بگو، من اگر کسی در مورد موضوعی حرف نمیزد من هم راجع بش نمیپرسیدم.
شب مشغول تماشای تلویزیون بودیم و صدای وزش باد مثل شب قبل انقدر شدید بود که صدای تلویزیون واضح به گوش نمیرسید.
-یکم صداشو میبری بالا؟
پاهای دراز شده اش را روی هم انداخت و گفت:صنم تو یک سانت و نیم به تلویزیون نزدیکتری
به پاهایش اشاره کردم و گفتم:پایی هم بخوایم حساب کنیم تو یک سانت و نیم با تلویزیون فاصله داری
-پایی چیه؟ ما کل بدنی حساب میکنیم،تو نزدیکتری.
قبل از اینکه حرفی بزنم صدای بسته شدن در باعث شد ترسیده از جایم بلند شوم و بگویم:شنیدی محسن؟
با بیخیالی جواب داد:چیزی نبود صدای باده.
-صدای باد؟؟ واضح صدای باز و بسته شدن در اومد.
دستش را در هوا تکان داد و گفت:هیچی نیس بی بگی بشین.
با استرس بیشتری طول و عرض اتاق را طی کردم و گوش تیز کردم که صدای پچ پچ هم خیلی نامحسوس و غیر واضح به گوش می رسید
-صدای آدم میاد؟ من دیشب با ترس تو اینجوری برخورد کردم؟
-برو بابا رفتی گرفتی خوابیدی.
نزدیکش شدم و گفتم:محسن بخدا صدای پا میاد، یکی داره به اتاق نزدیک میشه.
اعتنایی که نکرد پارچ استیل روی طاقچه را برداشتم و پشت در ایستادم.
دو صدای مختلف از پشت در می امد، هم زنانه و هم مردانه.
در که باز شد بدون اینکه مغزم به اعصاب چشمم فرمان دقت بدهد به دستم فرمان حرکت داد و من با صدای بلند و قدرت تمام پارچ نیمه پر را بالا بردم و محکم کوبیدم.