Offline
هوای سرد جان مرا تازه میکرد. صدای مرغان دریایی، برخورد موجها به سنگهای کنار ساحل آرامش خاصی را القا میکرد. با صدای بوق ماشین از فکر و خیال بیرون آمدم، به سمت صدا برگشتم و با لبخندی که روی صورتم پدیدار شده بود دستی برای آسنا تکان دادم. با احتیاط به سمت ماشین آسنا رفتم، در ماشین را باز کردم و سریع داخل ماشین نشستم. آسنا به من نگاهی کرد و گفت:
- خدایی خیلی زود حاضر میشی؟ عاشق سرعت عملتم
خندیدم،کمی ابرویم را کج کردم و زیر لــ*ب غریدم:
- همینه که هست! مشکلی داری با قضیه؟
- نه به خدا! من غلط بکنم با این موضوع مشکلی داشته باشم
آسنا با تعّجب به دور و بر نگاهی کرد، گویی انتظار چیز دیگری را داشت:
- چی شده؟!
- پس ماهگل کجاس؟! مگه قرار نشد باهم بیاید؟
سرم را پایین انداختم، دوست نداشتم در این فضا سکوتی سنگین ما بین ما حاکم شود امّا؛ چارهای هم نداشتم. آسنا نگاه محبتآمیزش را نثارم کرد و دستش را روی شانهام گذاشت:
- چیزی شده آيرال؟! نکنه دعوا کردین!
- نه بابا دعوا چیه! اون زودتر رفت دانشگاه.
- خب واسهی چی؟
- گفت یکی از دوستاش میاد دنبالش؛ میخواد با اون بره همین.
با کنجکاوی نگاهم میکرد، سرم را چرخاندم و سعی کردم که خودم را کنترل کنم، از این وضعیت بیزار بودم اما دوست هم نداشتم که کسی از دعوای بین من و خواهرم باخبر شود:
- چیزی رو که از من پنهون نمیکنی هان؟!
- وا دیوونه! این چه حرفیه که میزنی
- نکنه با من احساس راحتی نمیکنه؟
بلند بلند خندیدم، انتظار هر حرفی را داشتم جز؛ این حرف. دستم را بر روی شکمام گذاشتم و اشکهایم در چشمهایم حلقه زدند، آسنا دستی به سرش کشید و با حالتی دلخورانه نگاهم کرد:
- وا چرا میخندیدی؟!
- خب خندیدن داره دیگه!
- نشد من یه بار ازت یه سوالی بپرسم! تو مثل آدم جواب بدی
- خدایی خیلی زود حاضر میشی؟ عاشق سرعت عملتم
خندیدم،کمی ابرویم را کج کردم و زیر لــ*ب غریدم:
- همینه که هست! مشکلی داری با قضیه؟
- نه به خدا! من غلط بکنم با این موضوع مشکلی داشته باشم
آسنا با تعّجب به دور و بر نگاهی کرد، گویی انتظار چیز دیگری را داشت:
- چی شده؟!
- پس ماهگل کجاس؟! مگه قرار نشد باهم بیاید؟
سرم را پایین انداختم، دوست نداشتم در این فضا سکوتی سنگین ما بین ما حاکم شود امّا؛ چارهای هم نداشتم. آسنا نگاه محبتآمیزش را نثارم کرد و دستش را روی شانهام گذاشت:
- چیزی شده آيرال؟! نکنه دعوا کردین!
- نه بابا دعوا چیه! اون زودتر رفت دانشگاه.
- خب واسهی چی؟
- گفت یکی از دوستاش میاد دنبالش؛ میخواد با اون بره همین.
با کنجکاوی نگاهم میکرد، سرم را چرخاندم و سعی کردم که خودم را کنترل کنم، از این وضعیت بیزار بودم اما دوست هم نداشتم که کسی از دعوای بین من و خواهرم باخبر شود:
- چیزی رو که از من پنهون نمیکنی هان؟!
- وا دیوونه! این چه حرفیه که میزنی
- نکنه با من احساس راحتی نمیکنه؟
بلند بلند خندیدم، انتظار هر حرفی را داشتم جز؛ این حرف. دستم را بر روی شکمام گذاشتم و اشکهایم در چشمهایم حلقه زدند، آسنا دستی به سرش کشید و با حالتی دلخورانه نگاهم کرد:
- وا چرا میخندیدی؟!
- خب خندیدن داره دیگه!
- نشد من یه بار ازت یه سوالی بپرسم! تو مثل آدم جواب بدی