(جناب....آقای اسفندیاری؟) sir....Mr.Esfandiyari?i -
- هان ، نچ ای بابا Yes (بله)
(لطفا بیدارشین!) Wake up please!e -
(چی؟) What?t -
(لطفا بیدارشین!) Wake up please!e -
" حالا اگه گذاشتن آدم بخوابه " سرم را به سمت چپ جابجا کردم و با چشمانی بسته گفتم:
- لیلا جواب این مهماندار رو بده، خوابم میاد!
(آقای اسفندیاری....) Mr.Esfandiyari....i -
با احساس تکانی که به شانهام وارد شد چشمهایم را باز کردم و شاکی نگاهی به مهماندار انداختم، سرم را چرخاندم که حرف در دهانم ماسید.
- لیلا...
چشم چرخاندم؛ جای خالی لیلا، " دختر کجایی تو " دوباره اسمش را صدا زدم ولی نبود، هیچکس در هواپیما نبود! به غیر از مهمانداری که بالای سرم ایستاده بود! ایستادم و دوباره به اطراف نگاه کردم تمام صندلیها خالی بود، هزاران سوال در ذهنم میچرخید کلافه خود را لعنت میکردم که این چه خوابی بود در حین خوابیدن من چه اتفاقی افتاده بود.
" من که خوابم سنگین نیست " دستی به موهای آشفتهام کشیدم و غرش کنان رو به مهماندار کردم.
- لیلا کجاست؟ لیلا...
(اوه خدای من، آقای اسفندیاری.... خط هوایی...) Oh my god, Mr.Esfandiyari.....Airline....e -
- چی واسه خودت بلغور میکنی لیلا کو؟
(لیلا کجاست؟) Where is leila?a -
(چی؟ چه کسی؟) What? Who?o -
***
دکمه تماس را لمس کردم و گوشی را به گوشم چسباندم و همانند بچهها مشغول به جویدن ناخنهایم بودم.
- گوشی رو بردار دیگه!
غریدم، در آخر بعد از چند صدای بوق تماس وصل شد.
- الو؟
- سینا منم، خط اینجاست....
- سلام داداش، راحت رسیدی؟
- ول کن اینا رو، سینا من هنوز تو فرودگاهم همه جا رو زیر و رو کردم به پلیس فرودگاه هم گفتم... لیلا نیست...!
- چی شده؟ درست و حسابی بگو ببینم چی شده چی کار کردی پسر؟
پاهایم دیگر توان تحمل وزنم را نداشتند کنار ستون سرد و سنگی سالن فرودگاه سُر خوردم؛ سنگینی نگاههای مردم اطراف حس بیچارگی بر سرم میریخت و اهمیتی هم نداشت که چه فکری درباره من داشته باشند.
ساعتی دیگر حتی من را از یاد بردهاند. گوشی را که از ترس افتادن دو دستی گرفته بودم به گوشم نزدیک کردم و با شنیدن الو الوهای مکرر پشت خط سرم را پایین انداختم و به حرف آمدم.
- با لیلا سوار شدیم بـ*غـل دستم بود، من خوابم برد بیدار شدم رسیده بودیم؛ دیدم لیلا نیست هر چی میگم لیلا کجاست میگن کدوم لیلا! کم مونده بود با پلیس دست به یقه بشم. کلافم، نکنه بلایی سرش بیاد، خوب بلد نیست زبان هنوز، خط ایرانیش که خاموشه، تو فرودگاه خاموش کردیم، اینجا هم که من تازه خط گرفتم.
- آروم باش سهراب.... لیلا جاش خوبه.
- تو غربت! جاش خوبه؟
- آروم باش امیر میاد دنبالت، نیومده هنوز؟
زانوهایم را بـ*غـل کردم درست مانند کودکانی که عروسکشان را گم کردهاند و گوشهای در خود فرو میروند، اما من عروسکم را نه بلکه تمام زندگیم را .
صحبت کردن با سینا کار مشقت آوری بود ولی تنها کسی بود که حرفم را تمام و کمال با گوش جان میشنید و در همه حال درکم میکرد.
- چرا اومده... داشتم با پلیس دست به یقه میشدم که رسید منو کشید کنار رفته تو دفتر با پلیسها حرف میزنه من اومدم از دکه خط گرفتم.
- آروم باش سهراب من مطمئنم لیلا جاش خوبه، دوست نداره اینجور کلافه باشیها.
- دارم دیوونه میشم سینا
- خودت رو کنترل کن پسر، امیر اومد بگو بهم زنگ بزنه!
- باشه.... نه بیا اومدش....
امیر را دیدم که چشم میگرداند در بین جمعیت تا من را پیدا کند به سختی ایستادم دستم را بلند کردم که از نگاه تیز بین امیر دور نماند و به سمتم روانه شد.
- امیر گوشی رو بگیر سینا پشت خطه!
- جونم سینا
.......
- اوکی، دارم
........
- اونم گرفتم، همه چی مرتبه، خیالت راحت
..........
- حالا بعد بهت میگم
.....
- قربانت، بای.