***
زیور موهایش را که بافت، تارهای موی لای شانه پلاستکیاش را جمع کرد و س*ی*نهاش را از نفسی تند خالی کرد.
از صبح آنقدر کار روی سرش ریخته بود که تازه فرصت کرده بود به خودش برسد.
گلرخ آینه کوچک را روی زانوهایش نشاند، همانطور که کرم ضد آفتاب را به صورتش میمالید، غر زد.
- همهاش کار کار!
- باز شروع کردی گلرخ؟! نیمساعت برو جای بابات تا من میام.
- من حوصله آبیاری کردن ندارم.
- خب تو ظرف و لباسا را ببر بشور، هورا میره آبیاری!
هورا که مشغول جمع کردن ظرفهای ناهار داخل تشت بود از خدا خواسته کلاهش را از روی طاقچه برداشت.
- من و غزل میریم باغ تو ظرفا رو ببر!
گلرخ شانه بالا انداخت و پلکهایش را روی هم فشرد، شستن ظرفها به نظرش کار راحتتری بود.
- بابا کجا رفت؟
- رفته به زمینای نخود سر بزنه، اگه خشک شده باشن از فردا باید واسه برداشتشون بریم.
گلرخ ابرو در هم کشید، برداشت نخود کار سخت و طاقتفرسایی بود و از اینکه باید ساعتها زیر تیغ آفتاب کار میکردند، خونش به جوش آمد.
- اَه، بازم نخود کندن!
زیور کلافه از بهانهگیریهای همیشگی او، غرید.
- تو بشین کارای خونه رو بکن، من خودم میرم. همهاش ده روزم نمیشه.
گلرخ زانوهایش را بـ*غـل گرفت.
- اصلا ما چرا تابستونا میایم آبادی، والا به خدا ما هم دل داریم.
غزل موهایش را زیر کلاه لبهدارش برد و با حسرت لــ*ب زد.
- کاش تو هم مثل دایی رسول و دایی حمید درس میخوندی...
هورا ابرو در هم کشید.
- اون موقع که نمیذاشتن دخترا درس بخوندن، زود شوهرشون میدادن.
سپس رو به زیور که سربندش را میبست لــ*ب زد.
- تقصیر خودت بوده مامان، باید میگفتی که تو هم میخوای مثل اونا درس بخونی.
زیور کیسهی حنا و پارچههای رنگی را که برای رباب و آسو آورده بود داخل بقچهی ترمه گذاشت و نفس سنگینش را بیرون داد.
آن زمان حتی به ذهنش خطور نکرده بود که او هم میتواند درس بخواند.
تلخندی روی لــ*بهایش نشست،
هورا چه میدانست از نوجوانیهای او،
هیچ وقت جرأت مخالفت با پدر و مادرش را نداشت که اگر داشت
آنقدر زود ازدواج نمیکرد، آن هم با مردی که پانزده سال از او بزرگتر بود.
به یاد ارسلان که افتاد، لــ*بهایش کش آمد هر چند که زندگی بر او سخت گذشته بود اما مردش همهجوره مثل کوه پشتش ایستاده بود و وجودش را غرق در آرامش میکرد.
- من درس نخوندم! شماها بخونید... الانم پاشید برید سراغ کارتون منم یه سر برم پیش رباب.
بقچه را زیر بغلش زد و راهی خانه رباب شد.
همان وقت رباب کشکهای خشک را داخل کیسه پارچهای ریخت و آن را به ستون میخ کرد.
مراسم چهلم آبرومندانه برگزار شده
و حالا بیشتر از هر زمان دیگری دلش بیقرار بود و احساس تنهایی میکرد.
آهی پر سوز کشید و نگاهش را به آسو که گوشه ایوان دراز کشیده و به سقف زل زده بود، دوخت.
آسو بغضی که روی س*ی*نهاش سنگینی میکرد را فرو خورد،
دلش میخواست به گوشهای پناه ببرد و زار زار گریه کند.
به خودش قول داده بود که در حضور مادرش مانع از ریزش اشکهایش شود و همین دلش را پر از غصه کرده و نفسش را میگرفت.
با شنیدن صدای زیور هر دو از دنیایی که در آن غوطهور بودند بیرون آمدند.
زیور روی گلیم نشست و از درد کمر
تکیهاش را به دیوار داد.
بقچه را باز کرد و کیسه حنا و پارچهها را جلوی رباب گرفت، تلخندی روی لــ*بهایش نشاند و زمزمه کرد.
- چله هم که گذشت خواهر، امشب حنا بزن به موهات... این رخت عزاتم درآر.
پلکهای رباب لرزید و دستش روی زانویش چنگ شد.
- به زحمت افتادی...
اشکی که به پشت پلکهایش هجوم آورده بود را پس زد.
-رخت عزا رو از تن دربیارم با دل سوختهم چجوری کنار بیام؟!... هیچ جوری آروم نمیگیره.
- داغ اولاد سخته... میفهمم چی میکشی، هنوزم یاد خندههای طفلم میافتم جیگرم آتیش میگیره... پسرم فقط سه سالش بود...اون یکی هم ...
بینیاش را بالا کشید و دستهای لرزان رباب را در دست گرفت.
- خدا صبرت بده....موهاتو حنا بذار که سر دردت آروم بگیره...
رو کرد به آسو که سینی چایی به دست از اتاق بیرون میآمد.
- تو هم رخت سیاه تو در بیار خاله.
رباب بغضی که س*ی*نهاش را میسوزاند فرو خورد و نگاهش را از تنها عکس سیاه و سفید کل حسن که از آلبوم قدیمی ارسلان برایش به یادگار مانده بود،
گرفت.
- آره مادر دست خاله تو رد نکن!
روسری آبیای که هورا برایش کنار پارچهها گذاشته بود را باز کرد و روی سر دخترش انداخت.
- خودت چی؟!
رباب از چشمهای او که از فرط گریههای یواشکی سرخ شده بود، نگاه گرفت.
چای داغ را به لــ*بهایش نزدیک کرد و جرعهای نوشید.
داغ بود و تلخ، به تلخی جای خالی عزیزانش و به داغی دردی که در دلش زبانه میکشید.
- شب حنا میذارم!
آسو گره رو سری را بست و از جایش بلند شد.
- برم گاو رو ببرم بچره.
آسو که رفت، بغض رباب آب شد و
مویه از سر گرفت و
زیور پا به پایش اشک ریخت تا زمانی که آرام گرفت.
زیور موهایش را که بافت، تارهای موی لای شانه پلاستکیاش را جمع کرد و س*ی*نهاش را از نفسی تند خالی کرد.
از صبح آنقدر کار روی سرش ریخته بود که تازه فرصت کرده بود به خودش برسد.
گلرخ آینه کوچک را روی زانوهایش نشاند، همانطور که کرم ضد آفتاب را به صورتش میمالید، غر زد.
- همهاش کار کار!
- باز شروع کردی گلرخ؟! نیمساعت برو جای بابات تا من میام.
- من حوصله آبیاری کردن ندارم.
- خب تو ظرف و لباسا را ببر بشور، هورا میره آبیاری!
هورا که مشغول جمع کردن ظرفهای ناهار داخل تشت بود از خدا خواسته کلاهش را از روی طاقچه برداشت.
- من و غزل میریم باغ تو ظرفا رو ببر!
گلرخ شانه بالا انداخت و پلکهایش را روی هم فشرد، شستن ظرفها به نظرش کار راحتتری بود.
- بابا کجا رفت؟
- رفته به زمینای نخود سر بزنه، اگه خشک شده باشن از فردا باید واسه برداشتشون بریم.
گلرخ ابرو در هم کشید، برداشت نخود کار سخت و طاقتفرسایی بود و از اینکه باید ساعتها زیر تیغ آفتاب کار میکردند، خونش به جوش آمد.
- اَه، بازم نخود کندن!
زیور کلافه از بهانهگیریهای همیشگی او، غرید.
- تو بشین کارای خونه رو بکن، من خودم میرم. همهاش ده روزم نمیشه.
گلرخ زانوهایش را بـ*غـل گرفت.
- اصلا ما چرا تابستونا میایم آبادی، والا به خدا ما هم دل داریم.
غزل موهایش را زیر کلاه لبهدارش برد و با حسرت لــ*ب زد.
- کاش تو هم مثل دایی رسول و دایی حمید درس میخوندی...
هورا ابرو در هم کشید.
- اون موقع که نمیذاشتن دخترا درس بخوندن، زود شوهرشون میدادن.
سپس رو به زیور که سربندش را میبست لــ*ب زد.
- تقصیر خودت بوده مامان، باید میگفتی که تو هم میخوای مثل اونا درس بخونی.
زیور کیسهی حنا و پارچههای رنگی را که برای رباب و آسو آورده بود داخل بقچهی ترمه گذاشت و نفس سنگینش را بیرون داد.
آن زمان حتی به ذهنش خطور نکرده بود که او هم میتواند درس بخواند.
تلخندی روی لــ*بهایش نشست،
هورا چه میدانست از نوجوانیهای او،
هیچ وقت جرأت مخالفت با پدر و مادرش را نداشت که اگر داشت
آنقدر زود ازدواج نمیکرد، آن هم با مردی که پانزده سال از او بزرگتر بود.
به یاد ارسلان که افتاد، لــ*بهایش کش آمد هر چند که زندگی بر او سخت گذشته بود اما مردش همهجوره مثل کوه پشتش ایستاده بود و وجودش را غرق در آرامش میکرد.
- من درس نخوندم! شماها بخونید... الانم پاشید برید سراغ کارتون منم یه سر برم پیش رباب.
بقچه را زیر بغلش زد و راهی خانه رباب شد.
همان وقت رباب کشکهای خشک را داخل کیسه پارچهای ریخت و آن را به ستون میخ کرد.
مراسم چهلم آبرومندانه برگزار شده
و حالا بیشتر از هر زمان دیگری دلش بیقرار بود و احساس تنهایی میکرد.
آهی پر سوز کشید و نگاهش را به آسو که گوشه ایوان دراز کشیده و به سقف زل زده بود، دوخت.
آسو بغضی که روی س*ی*نهاش سنگینی میکرد را فرو خورد،
دلش میخواست به گوشهای پناه ببرد و زار زار گریه کند.
به خودش قول داده بود که در حضور مادرش مانع از ریزش اشکهایش شود و همین دلش را پر از غصه کرده و نفسش را میگرفت.
با شنیدن صدای زیور هر دو از دنیایی که در آن غوطهور بودند بیرون آمدند.
زیور روی گلیم نشست و از درد کمر
تکیهاش را به دیوار داد.
بقچه را باز کرد و کیسه حنا و پارچهها را جلوی رباب گرفت، تلخندی روی لــ*بهایش نشاند و زمزمه کرد.
- چله هم که گذشت خواهر، امشب حنا بزن به موهات... این رخت عزاتم درآر.
پلکهای رباب لرزید و دستش روی زانویش چنگ شد.
- به زحمت افتادی...
اشکی که به پشت پلکهایش هجوم آورده بود را پس زد.
-رخت عزا رو از تن دربیارم با دل سوختهم چجوری کنار بیام؟!... هیچ جوری آروم نمیگیره.
- داغ اولاد سخته... میفهمم چی میکشی، هنوزم یاد خندههای طفلم میافتم جیگرم آتیش میگیره... پسرم فقط سه سالش بود...اون یکی هم ...
بینیاش را بالا کشید و دستهای لرزان رباب را در دست گرفت.
- خدا صبرت بده....موهاتو حنا بذار که سر دردت آروم بگیره...
رو کرد به آسو که سینی چایی به دست از اتاق بیرون میآمد.
- تو هم رخت سیاه تو در بیار خاله.
رباب بغضی که س*ی*نهاش را میسوزاند فرو خورد و نگاهش را از تنها عکس سیاه و سفید کل حسن که از آلبوم قدیمی ارسلان برایش به یادگار مانده بود،
گرفت.
- آره مادر دست خاله تو رد نکن!
روسری آبیای که هورا برایش کنار پارچهها گذاشته بود را باز کرد و روی سر دخترش انداخت.
- خودت چی؟!
رباب از چشمهای او که از فرط گریههای یواشکی سرخ شده بود، نگاه گرفت.
چای داغ را به لــ*بهایش نزدیک کرد و جرعهای نوشید.
داغ بود و تلخ، به تلخی جای خالی عزیزانش و به داغی دردی که در دلش زبانه میکشید.
- شب حنا میذارم!
آسو گره رو سری را بست و از جایش بلند شد.
- برم گاو رو ببرم بچره.
آسو که رفت، بغض رباب آب شد و
مویه از سر گرفت و
زیور پا به پایش اشک ریخت تا زمانی که آرام گرفت.