دندانقروچهای کرد و تور سفید را از روی موهای کوتاه و تازه رنگ شدهاش برداشت.
نگاه ماتش از روی خندهای زورکی مادرش سر خورد و روی لباس عروسش که در دست عمه آتیه بود، نشست.
قربانصدقههای عمه نرگس و کلکشیدنهای وقت و بیوقت خاله فهیمه اعصابش را به بازی گرفته بود.
عمهآتیه لبخندی زد.
- اوقات تلخی نکن دختر، صیغه که خونده بشه مهرش به دلت میافته.
حرف عمهآتیه مثل پتک بود که بر فرق سرش نشست.
دست گره کردهاش را از نگاه آنها پنهان دزدید و به طرف حیاط پا تند کرد.
لبه حوض نشست و نفس عمیقی کشید.
بغضی که سالها بیخ گلویش نشسته بود، هیچجوری کوتاه نمیآمد و دست از سرش بر نمیداشت.
نگاهش را که به گلهای باغچه دوخت
لطافت و نشاط گلها به رویش دهـ*نکجی کرد.
دو روز دیگر باید با شهاب سر سفره عقد مینشست.
اما تمام قلبش خالی از هر شور و شوقی بود.
در تمام سالهای زندگیاش از رسیدن این روز واهمه داشت.
همیشه خدا خدا میکرد که خلوتش با یک مرد هیچوقت از راه نرسد.
تلخندی زد و موهای ریخته روی پیشانیاش را عقب زد.
نگاهش را به میز و صندلیهایی مراسم که گوشه حیاط بودند، دوخت.
همه چیز امن و امان بود، نه زلزله آمده بود و نه سیل و نه هر اتفاقی که مراسم را بهم بزند.
تکه سنگی از داخل باغچه برداشت و با حرص روی موزاییکهای رنگ و رو رفته حیاط کوبید.
اشکهایی که پشت پلکهایش هجوم آورده بود را پس زد و تلخ خندید.
گریه کردن به نظرش مسخره میآمد و جمله معروف مادربزرگ که به برادرش میگفت مرد که گریه نمیکند مثل طبل در سرش صدا میداد.
دندانهایش را از سرِ خشم روی هم سایید.
باید خودش کاری میکرد نه سیل میآمد و نه زلزله و نه قرار بود معجزهای رخ بدهد که اگر میداد در تمام هجدهسال زندگیاش خودی نشان میداد.
از دست پدر و مادر، دلش خون بود و فکر کرد شاید فرار بهترین راه باشد.
اما ته دلش به فکر آبروی آنها بود هر چند که آنها هیچوقت درکش نکرده بودند، مگر از آنها چه میخواست که آنقدر پافشاری میکردند؟
اصلا فرار دردی را دعوا میکرد؟
هر جای دنیا هم میرفت آسمان خدا برایش همینرنگ بود.
دستی به گونههایش کشید و پلکهایش را روی هم فشرد.
"من نمیتونم زن کسی بشم اصلا زن بودن رو بلد نیستم"
نگاهش میخ گلهای یاس شد، پوزخندی روی لــ*بهایش نشست.
آنقدر درد در دلش تلبار شده بود که حتی بوی یاسها را هم حس نکرده بود.
زل زد به کفشدوزکی که از لابهلای گلبرگهای گل یاس سرک میکشید.
خیره شد به خالهای سیاه کفشدوزک در میان رنگ قرمزی که زیر نور آفتاب میدرخشید و از زیباییاش لبخندی زد.
دلش به حال خودش سوخت و نگاهش به آب داخل حوض آبی دوید.
با دیدن صورت اندوهگینش در میان زلالی آب حوض دلش پر از غم شد.
شهاب عاشق چه شده بود؟
چشمهای سیاه و بادامی و ابرویهای زبرش یا صورت استخوانیاش؟
تلخندی زد و دست گرهکردهاش را روی آب کوبید و صورتش در میان موجهای ریز گم شد.
قیافهاش آنقدرها هم دلفریب نبود حتی رفتارش با شهاب آنقدر سرد بود که از سرمای روحش تنش مور مور میشد.
دوباره رو به باغچه کرد، کفشدوزک روی گلبرگ نبود!
چشمچرخاند و
کفشدوزک را روی علفهای خشک باغچه دید که به پشت افتاده و دست و پا میزند.
از همان روزی که دختر همسایه جدید را دید، همه وجودش قلب شده و برای او میتپید.
آنقدر با خودش کلنجار رفت تا بالاخره توانست به سراغش برود و با او دوست شود.
ژیلا!
حتی عاشق اسمش هم شده بود، عاشق نگاههای گرم و لــ*بهای سرخش.
ژیلا با همه دختراهایی که دیده بود فرق داشت.
مهربانتر از بچههای مدرسه بود و با شعورتر از دخترهای محله.
ژیلا او را درک میکرد،
آنقدر که همه چیز را به او گفته بود،
کاری که مادرش از بچگی منعش کرده و از ترس رسوا شدن خانوادهاش همه اینسالها دم نزده بود.
هیچوقت پدر و مادرش را درک نمیکرد که چرا رسوا میشوند مگر چه کرده بودند؟
ژیلا گفته بود روزی میرسد که تو هم به وجودت افتخار کنی، دلش روشن بود.
به خوش خیالی دخترک خندید و اشکهایش را پس زد.
دو روز دیگر زن شهاب میشد و بعد از آن فقط خدا میدانست چه در انتظارش بود.
اصلا شهاب چرا قبولش کرده بود؟
چرا پدرش نمیخواست قبول کند
دخترش از دخترانگی فقط لباسهایش را دارد، لباسهایی که روحش را میآزارند.
اشک از کنج چشمش راه گرفت و فکر کرد.
" گور بابای جمله مرد که گریه نمیکند"
کفشدوزک از میان علفهای خشک
خودش را بالا کشید و روی برگهای سبز نشست.
از فکر زندگی زیر یک سقف با مردی
تنش یخ بست، حتما آن سقف روی سرش آوار میشد و نفسهایش را میگرفت یا با همین دستهایش آن مرد را خفه میکرد.
نگاهش روی کفشدوزک سنجاق شده و ضربان قلبش اوج گرفته بود.
از جایش بلند شد و به طرف باغچه رفت.
زانو خم کرد و انگشتش را به کفشدوزک دراز کرد.
کفشدوزک پشت دستش سراسیمه دور خودش میچرخید.
لبخندی کنج لبش نشاند و دستش را روه به انور طلایی خورشید گرفت.
- به ژیلا بگو منتظرم باش.
کفشدوزک به یکباره بالهایش را از هم باز کرد و به سوی خورشید پرواز کرد.
نگاهش به دنبال آن کشیده شد و چشمهایش درخشید.
نگاه ماتش از روی خندهای زورکی مادرش سر خورد و روی لباس عروسش که در دست عمه آتیه بود، نشست.
قربانصدقههای عمه نرگس و کلکشیدنهای وقت و بیوقت خاله فهیمه اعصابش را به بازی گرفته بود.
عمهآتیه لبخندی زد.
- اوقات تلخی نکن دختر، صیغه که خونده بشه مهرش به دلت میافته.
حرف عمهآتیه مثل پتک بود که بر فرق سرش نشست.
دست گره کردهاش را از نگاه آنها پنهان دزدید و به طرف حیاط پا تند کرد.
لبه حوض نشست و نفس عمیقی کشید.
بغضی که سالها بیخ گلویش نشسته بود، هیچجوری کوتاه نمیآمد و دست از سرش بر نمیداشت.
نگاهش را که به گلهای باغچه دوخت
لطافت و نشاط گلها به رویش دهـ*نکجی کرد.
دو روز دیگر باید با شهاب سر سفره عقد مینشست.
اما تمام قلبش خالی از هر شور و شوقی بود.
در تمام سالهای زندگیاش از رسیدن این روز واهمه داشت.
همیشه خدا خدا میکرد که خلوتش با یک مرد هیچوقت از راه نرسد.
تلخندی زد و موهای ریخته روی پیشانیاش را عقب زد.
نگاهش را به میز و صندلیهایی مراسم که گوشه حیاط بودند، دوخت.
همه چیز امن و امان بود، نه زلزله آمده بود و نه سیل و نه هر اتفاقی که مراسم را بهم بزند.
تکه سنگی از داخل باغچه برداشت و با حرص روی موزاییکهای رنگ و رو رفته حیاط کوبید.
اشکهایی که پشت پلکهایش هجوم آورده بود را پس زد و تلخ خندید.
گریه کردن به نظرش مسخره میآمد و جمله معروف مادربزرگ که به برادرش میگفت مرد که گریه نمیکند مثل طبل در سرش صدا میداد.
دندانهایش را از سرِ خشم روی هم سایید.
باید خودش کاری میکرد نه سیل میآمد و نه زلزله و نه قرار بود معجزهای رخ بدهد که اگر میداد در تمام هجدهسال زندگیاش خودی نشان میداد.
از دست پدر و مادر، دلش خون بود و فکر کرد شاید فرار بهترین راه باشد.
اما ته دلش به فکر آبروی آنها بود هر چند که آنها هیچوقت درکش نکرده بودند، مگر از آنها چه میخواست که آنقدر پافشاری میکردند؟
اصلا فرار دردی را دعوا میکرد؟
هر جای دنیا هم میرفت آسمان خدا برایش همینرنگ بود.
دستی به گونههایش کشید و پلکهایش را روی هم فشرد.
"من نمیتونم زن کسی بشم اصلا زن بودن رو بلد نیستم"
نگاهش میخ گلهای یاس شد، پوزخندی روی لــ*بهایش نشست.
آنقدر درد در دلش تلبار شده بود که حتی بوی یاسها را هم حس نکرده بود.
زل زد به کفشدوزکی که از لابهلای گلبرگهای گل یاس سرک میکشید.
خیره شد به خالهای سیاه کفشدوزک در میان رنگ قرمزی که زیر نور آفتاب میدرخشید و از زیباییاش لبخندی زد.
دلش به حال خودش سوخت و نگاهش به آب داخل حوض آبی دوید.
با دیدن صورت اندوهگینش در میان زلالی آب حوض دلش پر از غم شد.
شهاب عاشق چه شده بود؟
چشمهای سیاه و بادامی و ابرویهای زبرش یا صورت استخوانیاش؟
تلخندی زد و دست گرهکردهاش را روی آب کوبید و صورتش در میان موجهای ریز گم شد.
قیافهاش آنقدرها هم دلفریب نبود حتی رفتارش با شهاب آنقدر سرد بود که از سرمای روحش تنش مور مور میشد.
دوباره رو به باغچه کرد، کفشدوزک روی گلبرگ نبود!
چشمچرخاند و
کفشدوزک را روی علفهای خشک باغچه دید که به پشت افتاده و دست و پا میزند.
از همان روزی که دختر همسایه جدید را دید، همه وجودش قلب شده و برای او میتپید.
آنقدر با خودش کلنجار رفت تا بالاخره توانست به سراغش برود و با او دوست شود.
ژیلا!
حتی عاشق اسمش هم شده بود، عاشق نگاههای گرم و لــ*بهای سرخش.
ژیلا با همه دختراهایی که دیده بود فرق داشت.
مهربانتر از بچههای مدرسه بود و با شعورتر از دخترهای محله.
ژیلا او را درک میکرد،
آنقدر که همه چیز را به او گفته بود،
کاری که مادرش از بچگی منعش کرده و از ترس رسوا شدن خانوادهاش همه اینسالها دم نزده بود.
هیچوقت پدر و مادرش را درک نمیکرد که چرا رسوا میشوند مگر چه کرده بودند؟
ژیلا گفته بود روزی میرسد که تو هم به وجودت افتخار کنی، دلش روشن بود.
به خوش خیالی دخترک خندید و اشکهایش را پس زد.
دو روز دیگر زن شهاب میشد و بعد از آن فقط خدا میدانست چه در انتظارش بود.
اصلا شهاب چرا قبولش کرده بود؟
چرا پدرش نمیخواست قبول کند
دخترش از دخترانگی فقط لباسهایش را دارد، لباسهایی که روحش را میآزارند.
اشک از کنج چشمش راه گرفت و فکر کرد.
" گور بابای جمله مرد که گریه نمیکند"
کفشدوزک از میان علفهای خشک
خودش را بالا کشید و روی برگهای سبز نشست.
از فکر زندگی زیر یک سقف با مردی
تنش یخ بست، حتما آن سقف روی سرش آوار میشد و نفسهایش را میگرفت یا با همین دستهایش آن مرد را خفه میکرد.
نگاهش روی کفشدوزک سنجاق شده و ضربان قلبش اوج گرفته بود.
از جایش بلند شد و به طرف باغچه رفت.
زانو خم کرد و انگشتش را به کفشدوزک دراز کرد.
کفشدوزک پشت دستش سراسیمه دور خودش میچرخید.
لبخندی کنج لبش نشاند و دستش را روه به انور طلایی خورشید گرفت.
- به ژیلا بگو منتظرم باش.
کفشدوزک به یکباره بالهایش را از هم باز کرد و به سوی خورشید پرواز کرد.
نگاهش به دنبال آن کشیده شد و چشمهایش درخشید.